غبار تیره بختی از دهان شکوه می خیزد


به قدر شق سیاهی از زبان خامه می ریزد

بر آن عاشق سرشک شمع آب زندگی گردد


که چون پروانه بیباک از آتش نپرهیزد

همان سرگشته چون موج سرایم در بیابانها


به جای سبزه خضر از رهگذر من اگر خیزد

امید دستگیری دارم از رهبر در آن وادی


که خار از سرکشی در دامن رهرو نیاویزد

غرور زهد آن روز از سر زاهد رود بیرون


که از اشک ندامت آب بر دست سبو ریزد

زشرم آن تبسمهای شرم آلود جا دارد


که شکر خند گل در آستین غنچه بگریزد

ز آه آتشین در پرده دل می زنم آتش


چو بینم شمع در بال و پر پروانه آمیزد

نظر بر صبح دارد گریه شبخیز من صائب


که انجم تخم خود را در زمین پاک می ریزد